فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

دخترم فاطمه

درسی از ادیسون

اديسون در سنين پيري پس از اختراع لامپ يکي از ثروتمندان آمريکا به شمار مي رفت و درامد سرشاري را تمام و کمال در آزمايشگاه مجهزش که ساختمان بزرگي بود هزينه مي کرد. اين آزمايشگاه بزرگترين عشق پيرمرد بود.هر روز اختراعي جديد در آن شکل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.در همين روزها بود که نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد   و حقيقتا کاري از کسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموران فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود. پسر با خود انديشيد که احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سکته مي کند و لذا ا...
17 مهر 1392

مهرماه

خیلی زود بزرگ شدی به سرعت گذشتن عمر من. اول مهر مشهد نبودیم .شنبه 5 بود که رسیدیم مشهد . سریع لباس پوشیدیم و با هم رفتیم مهد کودک . اونجا مدیر مهد لباست را بهمون داد و لباس ها رو پوشیدیم و شما رفتی سر کلاس . منم لیست خرید وسایل را گرفتم و تهیه کردم . از بس گفتی سرویس میخوام امسال تصمیم گرفتم برات سرویس بگیرم . ظهر که اومدم دیدم خانم مدیر شما را داره آماده میکنه تا سوار سرویس بشین . شما رو سوار سرویس کردم و خودم اومدم خونه و منتظر موندم . ساعت یک رسیدی و خوشحال. فردا صبح از خواب بیدار شدی دایی حسن بهت گفته بود که وقتی همه خواب بودند باید بری . وقتی از خواب بیدار شدی دیدی همه بیدارن قهر کردی ولی بالاخره بلند شدی ، دست و صورتت را شس...
10 مهر 1392

اخلمد

اونروز با دایی صالح و مامان جون رفتیم یک جایی به نام اخلمد . پایین کوه الاغ بود که میتونست ما رو ببره بالا ولی گیرمون نیمد . اروم اروم با شما و نگاری از کوه رفتیم بالا جای خیلی قشنگی بود . شما یک عالمه توی آب راه رفتی ولی نمیدونم عکس هایی که ازت گرفتم چی شده . بالای کوه خیلی سرد بود یک آبشار بزرگ هم بود . اونجا نشستیم و یک استکان چایی خوردیم . بعد هم لباس های شما دو تا رو عوض کردیم و برگشتیم پایین . اینم عکس خوشگل شما دو تا   چند روز بعدهم با همدیگه رفتیم چالیدره . یک سد بزرگ بود با قایق که ما هم رفتیم یک قایق چهار نفره گرفتیم و حسابی قایق سواری کردیم تازه رو قایق هم با هم چایی و بیسکوییت خوردیم حسابی بهتون خوش گذشت ...
10 مهر 1392

اولین دندان

انروز واقعا باورم نمیشد چون انتظارش را نداشتم اخه هنوز خیلی زود بود . 20 شهریور بود و ما با مامان جون به نی ریز اومده بودیم . شب را تو باغ خوابیدیم .صبح خاله صفا بهم گفت راضیه بیا ببین فاطمه دندونش لق شده و تازه دندون جدید هم دراورده . وقتی نگاه کردم از تعجب شاخ در اوردم واقعا یک دندون جدید دراورده بود . ولی تازه ماجرا شروع شد چون باید دندون لق را میکندیم . حالا از ما اصرار از فاطمه فرار . از مامان جون و اقا و خاله ها و دایی ها گرفته تا خاله صفا و فروغ وحتی سبحان و ابوالفضل . هیچکس نمی تونست فاطمه را راضی کنه . از صبح تا ظهر الاف فاطمه شدیم . هر کاری کردیم از سیب گاز زدن تا نخ بستن به دندون وهزار تا راه دیگه . تا بالاخره مجبور شدی...
10 مهر 1392
1